امروز دفتر ماجراجوییهای تابستانی ما ورق آخر خورد.
از ایستگاه قیطریه راهی شدیم و مقصدی تازه را آغاز کردیم. چالش اصلی امروزمان، پیادهروی طولانی و گرمای طاقتفرسا بود. در نخستین ایستگاه، پارکی کوچک برای استراحت انتخاب کردیم. بچهها کمی آببازی کردند و همین نشاط، خستگی راه را از تنمان ربود.
راه ادامه داشت… تا اینکه به فرهنگسرای ارسباران رسیدیم. بیآنکه هماهنگی قبلی داشته باشیم، قدم به داخل گذاشتیم و با مسئول آنجا صحبت کردم تا اجازه دهند بچهها گشتی در فرهنگسرا بزنند. پرواز آزادانهی مرغهای عشق رنگی برایمان بسیار جالب بود. در گوشهای هم دستگاه شهر فرنگ خودنمایی میکرد و نگاه بچهها را به خود میکشید.
ناهارمان ساده اما دلچسب بود؛ سنگک، پنیر و انگور. همهچیز را روی میز پینگپنگ پارک چیدیم. یکی از بچهها با خنده گفت: «خانم! اینقدر تشریفات لازم نیست، عروسی که نیست! زودتر بدهید بخوریم!» و همه به خنده افتادیم.
عکس یادگاری را کنار نماد کرهی زمین گرفتیم؛ نمادی که بیشباهت به هفت هفته گشتوگذار و دور دنیا آمدن ما نبود…
در ادامه مسیر از کنار حسینیه ارشاد گذشتیم و با تاریخچه آن در دهه پنجاه آشنا شدیم.
بعد، برای فرار از آفتاب و خنک شدن، سری به یکی از مرکز خریدهای مدرن خیابان شریعتی زدیم. در کنار لذت استراحت، فرصت شد بازار بزرگ تهران را با مراکز خرید مدرن مقایسه کنیم. اما خستگی همچنان همراه ما بود…
در راه بازگشت، ماجرایی دیگر پیش آمد. مترو در ایستگاه قیطریه توقف نکرد. یک گروه زرنگی کرد و زودتر پیاده شد تا با قطار بعدی خود را به قیطریه برساند، اما گروه دیگر جا ماند و ناچار تا تجریش رفت و دوباره برگشت!
و اینگونه آخرین برگ دفتر ماجراجویی تابستان رقم خورد.
وقتی لبخند مادرها و تشکرشان را دیدیم، تمام خستگیها از تنمان بیرون رفت. یکی گفت پسرم از امروز قرار است مرا به بازار ببرد؛ دیگری با ذوق تعریف کرد که پسرش حالا خرید کردن را خوب بلد شده و…
خدا را شکر، پایانی شیرین برایمان رقم خورد…
به یقین تا سالهای سال پسران سلاله از این ماجراجوییها آموخته و اندوخته خواهند داشت و بهرهها خواهند برد.
و صد البته به احترام معلمانی که در این سختی و گرما همراه با بیقراری و ناآرامی از پذیرفتن چنین مسوولیت خطیری آنان را به هر شکل همراهی کردند، تمام قد خواهند ایستاد.
«بسیار سفر باید تا پخته شود خامی»


بدون دیدگاه