امروز و پس از اتمام مسابقات کارزار، وقتی هیجانها و رقابتها فروکش کرد و طعم یک ناهار لذیذ و دوستداشتنی زیر زبان پسرها نشست؛
برنامه افتتاح کتابخانه جدید مدرسه سریر دو آغاز شد.
پسرها در ابتدا قصه پسربچهای فرانسوی در ۱۷۰ سال پیش به نام لویی بریل را شنیدند: پسربچهای که در کودکی در اثر یک حادثه هر دو چشمش را از دست داد اما با پشتیبانی و حمایت بیدریغ والدینش ناامید نشد و با تلاش و پشتکار وارد تنها مدرسه مخصوص نابینایان در آن زمان شد.
او میخواست همانند بقیه بچهها بخواند و بنویسد و برای همین موضوع دست به ابداع خط مخصوص نابینایان زد. لویی بریل با استفاده از همان درفشی که چشمهایش را در کودکی از او گرفته بود، ابزاری جدید برای نوشتن خط مخصوص نابینایان خلق کرد که پس از او به عنوان خط رسمی و جهانی برای همه نابینایان دنیا تا به امروز ثبت شده و مورد استفاده قرار میگیرد. همه نابینایانی که میتوانند بخوانند و بنویسند، مدیون لویی بریل هستند.
پس از شنیدن این قصه مهمان عزیز و دُردانهمان، سرکار خانم هما خانجانی، گوی سخن را ربودند و با معرفی خود به عنوان نابینای مادرزاد قصههای دوران کودکیشان را برای پسرها تعریف کردند و از دستاوردها و افتخارات و توانمندیهایشان برایمان گفتند.
کتابهایی به خط بریل که همراهشان بود را به پسرها نشان دادند و آنها با تعجب و اشتیاق به روی نقاط برجسته کاغذ که خط بریل حک شده بود، دست میکشیدند. سپس به درخواست ما با دستان توانمندشان چند آیهای از قرآن را از روی خط بریل خواندند و صحبتهایشان را با تغزلی از جناب حافظ به پایان بردند.




پسرها در کل برنامه با چشمانی متعجب، حتی بعضاً از حدقه بیرونزده، با دقت به صحبتهای ایشان گوش جان سپرده بودند. وقتی شنیدند ایشان تا درجه کارشناسی ارشد زبان و ادبیات عرب پیش رفتهاند، کل قرآن را حفظ هستند، معلم و مسوول خوابگاه مجتمع نابینایان نرگس هستند؛ گویا آدمی را از کرهای دیگر دیده باشند!
پسرها نمیتوانستند هضم کنند که چگونه ممکن است کسی از ابتدا هیچ چیز ندیده باشد. نه رنگی، نه تصویری و نه دنیایی…
جایتان خالی! حیرت و بُهت و شگفتزدگی پسرها و ما، امروز دیدنی بود. وقتی هماخانم درک خودش را از رنگها برایشان توصیف میکرد، وقتی از او پرسیدند شما چگونه خواب میبینید، وقتی ایشان از خاطرات مادر تعریف میکردند پسرها متحیر و مبهوت و شگفتزده بودند.
احتمالاً با پرسشهای فراوان نزد شما میآیند. حقیقت آنکه ما هم خیلی از سوالاتشان را نمیتوانیم جواب دهیم.
حقیقتاً از آن موقعیتهای دشوار فلسفی و هستیشناسی بود که سوالات معلمها و دانشآموزانشان یکی شده بود! دنیایی متفاوت از دنیای ما؛ مگر میشود؟ چگونه میشود؟ یعنی چجوری؟ و…
حتی وقتی گرداگرد هماخانم جمع شدند و او را سوالباران کردند، ایشان هم نمیتوانست دنیای خودش را برایشان به روشنی توضیح دهد!
عیبی ندارد. گاه باید بگذاریم بچهها روزها و ماهها در سوالهایشان غوطه بخورند و به پاسخهای نداشتهشان فکر کنند.
این همان گشودن پنجرههای حکمت و آگاهی برای ایشان و برای همه انسانهاست.
کتابها هم مانند هماخانم امروز مدرسه ما، میآیند تا دریچههای رشد و بلوغ را به روی ما بگشایند.
کتاب، همان همای سعادت است که میتواند به روی شانهمان بنشیند و ما را از قعر تاریکی تا اوج روشنایی پرواز دهد.
افتتاح کتابخانه جدید مدرسه، آشنا شدن با دنیایی دیگر از همنوعان، جرقه زدن ایدههای جدید برای کمک به ایشان و گشودن دریچههای جدید آگاهی، مبارک پسرانمان باد…
بدون دیدگاه